هانیه وهابی - «تیستو» نام عجیبی است که در هیچجا، هیچ کشور و هیچ کتابی نمیتوان پیدایش کرد. او پسر کوچولویی است که هنگام تولد، بزرگتر از یک نان در سبد یک نانوا نبود.
یک مادرخوانده با لباس آستینبلند و یک پدرخوانده با کلاه سیاه در کلیسا برای او اسم میگذارند، ولی هیچکس نمیتواند نام او را به زبان بیاورد.
بدین ترتیب، او را تیستو صدا میکنند. او انگشتان جادویی دارد که به هر چیزی دست میزند به گل و گیاه تبدیل میشود.
هنگامی که پدر و مادر، او را به مدرسه میفرستند تا بعدها ادارهی کارخانهی توپسازی خانواده را برعهده بگیرد، او نمیتواند بپذیرد که آدمبزرگها با عقاید و رفتار ازپیشساختهشدهشان دنیا را به او بشناسانند، آدم بزرگهایی که با عینک «عادت» به همهچیز نگاه میکنند.
او نمیتواند بفهمد چرا وقتی میتوان با احساسات پاک، بهتر زندگی کرد تا با احساسات ناپاک و وقتی زندگی با نیکی بهتر است تا با بدی، پس چرا مردم با هم کنار نمیآیند؟
سرانجام تیستو با انگشتان جادوییاش همهی چیزهای زشتی را که انسانها میسازند؛ از جمله توپهای ساخت کارخانهی پدرش را به گُل تبدیل میکند و پس از به پایان رساندن مأموریتش، به جایی میرود که به آن تعلق دارد.